کنون جبریل بیرون بر تو آدم
که گستاخی ندارد او در این دم
برون کن از بهشتم تا رود زود
که تا گردم از او این بار خشنود
برون شد آدم و حوا ز جنت
فتاده هر دو اندر رنج و محنت
فتاده هر دو در اندوه نایافت
بحالی جبرئیل اینجا و بشتافت
گرفته دست آدم را بزاری
چنین میگفت آدم پایداری
نداری چارهٔ و من ندارم
که در فرمان حی کردگارم
زبان خود نکو میدارو بشتاب
مر این پند دگر از من تو دریاب
چو خود کردی چه تاوانست بر کس
همی گو دائما الله را بس
بهرکاری که آید در بر تو
بود الله بیشک رهبر تو
بهر کاری که پیش آید ترا هان
بجز الله مخوان الله را دان
ندارد چارهٔ جبریل اینجا
که تا سازد ترادرمان در اینجا
کنون آدم مبین خود را زمانی
که خواهی یافت از حق داستانی
سوی دنیا تراخواهد فرستاد
که دادی روزگارت جمله بر باد
سوی دنیا تو خواهی شد کنونت
همه خواهد بدن مر رهنمونت
سوی دنیا تماشای دگر دان
رخ از جانان بهر حالی مگردان
سوی دنیا ترا اسرار بسیار
ز حق خواهد شد ای آدم پدیدار
ترا در سوی دنیا راه دادست
بسی اندوه بهر تو نهادست
قلم رفتست اندر لوح بر راز
نخواهی یافت مر جنت دگر باز
خیالی بود کاینجا مینمودت
گنه کردی وز خود در ربودت
خیالی بود آن فر الهی
فتادی این زمان ازمه بماهی
خیالی بود بگذشته از این زود
چه چاره آدم اکنون بودنی بود
خیالی بود همچون تیر بگذشت
ره خود دید اندر کوه و در دشت
بشد آن عین دیداری که دیدی
بجز عین خیالی تو ندیدی
بدادی عمر خودبر باد ناگاه
فتادی از سر ره در بن چاه
قضا بد از سر تو اینچنین راند
دلت درحسرت جنت چنین ماند
قضا بد رفته اینجا بر سر تو
که باشد بعد از این مر غمخور تو
قضا بد رفته پیش از آفرینش
نداند هیچکس علم الیقینش
هر آن چیزی که میخواهد کند او
بکن جانا که نیکو هست نیکو
هر آنچیزی که خواهد کرد آدم
اگر شادی بود آرد دگر غم
بنه تن تا بمالد روزگارت
که هم خواهد بدن در دهر کارت
بلای دوست کش آدم بخواری
که او را هست با تودوستداری
کنون آدم بفرمان خداوند
ز جنت دور باش و رخت بربند
برون شد آدم و حوا ابا من
فتاده هر دو اندر گفت و در گو
بهرجائی که آدم میشد از دور
ز درد عشق بد در ظلمت و نور
یکی بادی برآمد بس پریشان
ز هم دور افکند زینجای ایشان
کنون گرمرد راهی باز دانی
تو از عطار کل راز نهانی
نمیدانی دلاکز که جدائی
فتاده در میان صد بلائی
جدا افتادهٔ و میندانی
به هرزه ماند در دنیای فانی
جدائی این زمان از یار خود تو
بسر کردی بسی مر نیک و بد تو
جدائی مانده وندر صدر جان نار
فتادستی میان خاک ره خوار
جدائی در بلا تو صبر کرده
بماند در درون هفت پرده
شدی در پردهٔ دنیای غدار
نهان دره نمیآید پدیدار
ز یار خود جدا ماندی از آن دم
جداگشتی تو چون حوا ز آدم
در این دنیا چه خواهی یافت آخر
زمانی باش اندر یافت آخر
نمیدانی که دلدارت کدامست
همه میل تو اندر ننگ ونام است
نمیدانی دلا اسرار بودت
ولی جانی تو میدانی چه بودت
تو جان میدانی آخر کز کجائی
در این دهر فنا کل از کجائی
تو ز آنجائی که جنت در بر آن
کجا باشد حقیقت همسر آن
تو ز آنجائی که جای انبیایست
سکون انبیا و اولیایست
تو ز آنجائی که جان جمله ز اینجاست
در آخر عین راز جمله آنجاست
تو ز آنجائی که هیچی در نگنجد
ملک آنجا بیک حبه نسنجد
تو ز آنجائی که آدم بودش آنجاست
در آخر عین راز جمله ز آنجاست
تمامت انبیا آنجا مقیمند
همه حوران درآن مجلس ندیمند
مقام جان در آنجاهست بیشک
نمیگنجد دوئی آنجا بجز یک
مقام وحدت کل بیشک آنجاست
ز بهر آن قیام این شور وغوغاست
ز بهر آن مقام اینجاست گفتار
که آنجا گاه باشد دید دیدار
مقام صادقان و عاشقانست
مقام رهبران و عارفانست
مقام جمله مردانست آنجا
که ذات حق یقین اعیانست آنجا
یکی باشد در آنجا هر چه بینی
اگر تو مرد راهی پیش بینی
بمیر از خویش و بگذر تو ز صورت
که تا دائم بود اینجا حضورت
فناگردی ز صورت همچو عطار
بقای جاودان آید پدیدار
جهان جاودان ذاتست تحقیق
ولی هر کس در آنجا نیست توفیق
اگر از خود بمیری ناگهانی
مر این گفتار را آنجا بدانی
اگر از خود بمیری زنده گردی
نظر کن این زمان چون حق تو گردی
اگر از خود بمیری در فنا تو
بیابی بود بود ابتدا تو
اگر از خود بمیری جان شوی کل
یقین اینجایگه جانان شوی کل
اگر از خود بمیری و دو عالم
گذاری جنت اینجاگه چو آدم
رها کن جنت و در خاک و خون رو
بکش دردی تو زین عالم برون رو
برون رو زین بهشت آباد دنیا
میاور بعد از این تو یاد دنیا
برون رو زین بهشت ناتمامی
که تا پخته شوی زیرا که خامی
برون شو زین بهشت پرخیالی
که ناگاهت رسد زینجا وبالی
برون رو زین بهشت و زود بگذار
که ناگهی شوی مانند او خوار
رها کن این بهشت دوزخ آسا
که تا ناگه نگردی هان تو رسوا
رها کن این بهشت و زودبگذر
اگر مردی رهی آنراتو منگر
دل خود در بهشت اینجا تو بستی
عجب فارغ در اینجاگه نشستی
برون خواهی شدن اینجا بخواری
خبر زین سر که میگویم نداری
بخواری زین بهشت خوش براند
که تاب هجر ناگه بر تو خواند
براند زین بهشتت ناگهان خوار
بمانی عاجز و مسکین و غمخوار
براند زین بهشتت رایگانی
ز ناگه خوارو سرگردان بمانی
براند زین بهشتت خوار و افگار
میان صد بلا ماند گرفتار
ز جسم و جان خبرداری که روزی
مر ایشان راست اینجا درد و سوزی
جدا خواهند بود از هم یقین دان
که حق گفتست این اسرار مردان
جدا خواهند شد در دهر فانی
تو آنگه قدر این دم بازدانی
جدا خواهند بد اینجا حقیقت
یقین خواهد سپردن در طریقت
نداری توخبر زین راز آخر
که خواهی رفت از اینجا باز آخر
نداری تو خبر زین دهر خونخوار
که خواهد ریخت اینجاخون تو خوار
بریزد خونت ایندنیا بزاری
چه گر او را تو از جان دوستداری
بریزد خونت اندر خاک دنیا
گذرکن زود از این ناپاک دنیا
همه دنیا بکاهی مینیرزد
که عشق و دوستی با او بورزد
ترا خواهد بزاری کشت اینجا
اگر مردی بدو کن پشت اینجا
بدین کن پشت و رویت درحق آور
بدنیا هرچه اندر اوست منگر
بگردان رویت اینجا همچو مردان
بعقبی آر و جانت شاد گردان
بگردان رویت از وی تا توانی
که تا اینجا سرآید زندگانی
چنان از وی حذر میکن بناچار
که عاقل بنگرد این دهر غدار
یکی غدار دان دنیای ملعون
که دائم داردت او خوار و محزون
یکی غدار ناپاینده باشد
که ناگه جان و دلها میخراشد
چنان بفریبدت این گندهٔ پیر
کند هر لحظه او صد رای و تدبیر
چنانت اول اینجا شاد دارد
ز هر غم پیش خود آزاد دارد
که گوئی به از او هرگز نبینم
بر او دائما شادان نشینم
ولی در آخر کارت بیکبار
کند چون خونی دزدی گرفتار
گرفتارت کند چون مرغ در دام
فرومانی تو در بندش بناکام
گرفتارت کند در عین زندان
که سجن مومن است اینجای ویران
همه شادی اینجا دان بلاتو
مرو جز بر طریق انبیا تو
تمامت انبیا دیدند بلایش
شدند در عاقبت اندر فنایش
تمامت انبیای کار دیده
ازو هم رنج وهم تیمار دیده
تمامت انبیا گشتند از او دور
ز ظلمت آشنا گردند در نور
همه رنج وبلای او کشیدند
اگر در عاقبت دلدار دیدند
چو این دنیا تلی خاکست پرغم
مقام حیرتست و جای ماتم
همه دنیا مثال گلخنی است
در این گلخن دلت چون شاد بنشست
در این گلخن که جای آتش آمد
به پیش انبیاء بس ناخوش آمد
گذر کردند از او و شاد گشتند
ز زندان بلا آزاد گشتند
گذر کردن از او دوری گزیدند
که تا آخر بکام دل رسیدند
گذر کردن از او چون باد در دشت
ترا هم عمر همچون باد بگذشت
دریغا درگذشتت عمر ناگاه
بماندی خوار تو اندر سر راه
دریغا بر گذشت و عمر کم شد
وجودت ناگهی عین عدم شد
دریغا هست عقل و هوش و رایت
از آن او میبرد جائی بجایت
دریغا رنج بردت ضایع آمد
تو را از تو عجب دنیات بستد
نمیدانی که چون باشد سرانجام
که بشکسته شود ناگاهت این جام
اگر مرد رهی اول ببین باز
که چون خواهد بدن انجام و آغاز
گرت ملک زمین زیر نگین است
بآخر جای تو زیر زمین است
نماند کس بدنیا جاودانی
بگورستان نگر گر میندانی
بگورستان نگر آخر دمی تو
چو مردان باش دائم در غمی تو
بگورستان نگر ای دل زمانی
که نشنیدی ز مردان داستانی
بگورستان نگر ای مرد غمناک
ببین آن رویها بنهاده در خاک
بگورستان نگر وین سر نظر کن
ولی خود را زمانی تو خبر کن
بگورستان نگر در آخر کار
که تو زو نیز خواهی شد گرفتار
بگورستان نگر ای مرد غافل
که خواهی رفت روزی زیر این گل
بگورستان نگر ای دیده بنگر
حقیقت کلهٔ فغفور و قیصر
بگورستان نگر ایشان همه خاک
شده ذرات شان در عین افلاک
بگورستان نگر پر خاک و پر خون
که ذاتت آمدست از چرخ بیرون
دمی بنگر قطار اندر قطارست
ز حد بگذشت او بس بیمارست
نهان او خرابی در خرابی است
بسا تنها که آنجا در عذابی است
خراباتست گورستان نظر کن
دل تو بیخبر زیشان خبر کن
خرابات فنا اندر فنایست
ولی عین بقا اندر بقایست
خراباتیست پر از ماتم اینجا
براه راست نبود مرهم اینجا
همه پاکان در آنجاگه مقیمند
که پاکان نیز اندر خوف و بیمند
بسا دلها که خونشد زیر این خاک
پریشان برگذشت دوران افلاک
همه در خاک و در خون مانده ایشان
ولی مائیم اینجاگه پریشان
چو ایشان ما هم اندر خاک و خونیم
گهی در عقل و گاهی درجنونیم
اگر میریم از خود زنده باشیم
خدا را بندهٔ پاینده باشیم
بمیر ای دل چو ایشان نیز از خود
که تا فارغ شوی ازنیک وز بد
بمیر ای دل چو خواهی مرد ناچار
گذر کن این زمان از پنج وز چار
تو ای دل هم در این دنیا چرائی
بگو تا چند از این دستان سرائی
زدی بسیار اینجا مهره در طاس
چو مهره خرد گشتی اندر این آس
بهر مکری که میکردی فسونی
بهر دیوانگیها چون جنونی
ترا اینجا سوالست و جوابست
ز قول حق ترا بیشک عذابست
در اینجا چه گدا چه میر باشد
چو افتادی چهات تدبیر باشد
از اینسان تا سخن آمد پدیدار
شدی عطار اندر خود گرفتار
گذر چون کرده بودی بازگشتی
مکن رجعت ز هرچه بازگشتی
که مردان ره از هرچه گذشتند
نه چون مرغان بیهش بازگشتند
ز جان و دل گذشتی تو بیکبار
ز آب و گل گذر کردی بیکبار
مرو بار دگر درخانه محبوس
که ناگه زار مانی خوار و مدروس
چو آمد دوش جان تن شدستی
چو کفارت چرا بت میپرستی
بت نفس و هوا را باز بشکن
که تا رسته شوی از ما و از من
چرا در بت پرستی همچون کفار
دمادم میشوی از جان گرفتار
بترک هرچه گفتی آن مبین تو
اگر مرد رهی اندر یقین تو
بجز اومنگر اندر عین وحدت
حدود نفس را از دید کثرت
بیک ره محو کن اندر فنا تو
که داری در جهان جان بقا تو
به یک ره محو کن این صورت خویش
که دیدستی حقیقت رازت از پیش
بیک ره محو کن بود وجودت
چو دیدستی عیان مربود بودت
به یک ره محو کند این جانمودار
شوی از جسم و جانت ناپدیدار
قدم زن همچو مردان طریقت
چو شد رازت همه فاش حقیقت
حقیقت بود اصل عاشقانست
ترا زینجایگه زینسان بیانست
که داری جوهر ذات هوالله
زنی دم دائما در صبغةالله
دم تو دم زده است اینجا چو منصور
شدت از نفس بت اینجایگه دور
دم تو از دم عین الیقین است
چو مردان اندر اینجا راز بین است
دم تو زان دمست ای مرد واصل
که ذرات جهان زین گشت واصل
دم تو زان دمست اینجا نهانی
که شد زو فاش اسرار و معانی
دم تو زان دمست اینجا دمادم
که الحق میزند او دم از آن دم
دم تو زان دمست ای جان جانان
درون دل همی بینی باعیان
دم تو در جهان بس نادر افتاد
که راز مشکل عشاق بگشاد
دم تو از بقای ذات آمد
نمود جملهٔ ذرات آمد
دم تو زان دمست از کل سزاوار
از ایندم شد حقیقت آن پدیدار
دم تو ز آن دم رحمان که آمد
مراد خود ز معنی دیدبستد
دمی داری که آن دم آن ندارد
ترا آن دم حقیقت درگذارد
دمی داری که دید انبیایست
از آن پیوسته در عین بقایست
دمی داری عجائب در معانی
که پیدا میکند راز نهانی
دمی داری که آن جوهر فشان است
برای زاد جمله رهروانست
دمی داری که ذات کل یقین است
در این دم اولین و آخرین است
دی این دم هیچ غیری در نگنجد
جهان دو بیک ذرهٔ نسنجد
در این دم آن دم اینجا کردهٔ فاش
نمودستی حقیقت دید نقاش
در این دم جمله مردان الهست
یقین دانی که این دیدار شاهست
در این دم منکشف عین الیقین است
در این دم اولین و آخرین است
در این دم مر دمادم سر اسرار
همی آید ز یک معنی پدیدار
در این دم هرچه بودست فاش گفتی
عیان این جوهر اسرار سفتی
در این دم بحرمعنی مر تو دیدی
چو مردان اندر او جوهر گزیدی
در این دم دم مزن جز از یکی تو
که دیدستی در اینجا بی شکی تو
در این دم دم زدی از جمله مردان
ترا جاگه شدست این چرخ گردان
در این دم دم مزن جز از دم یار
چو گشتی در حقیقت همدم یار
در این دم دم مزن جز از نمودش
چو پیدا کردی اینجا بود بودش
در این دم دم مزن جز از حقیقت
نگه میدار اسرار شریعت
در این دم دم مزن جز از عیان تو
یکی بین در تمامت جان جان تو
در این دم دم مزن جز ذات بیچون
برافکن عرش و فرش هفت گردون
برافکن هفت گردون از نظر تو
که تا مر ذات بینی سر بسر تو
دم او زن که او بنمایدت راز
همو بینی تو در انجام و آغاز
دم او زن بجز او غیر منگر
سراسر در یکی در سیر منگر
دم او زن که اوهمدم ترا شد
نمود عشق هم آدم ترا شد
ترا بنمود از دیدار خود او
همیت دان حیقت مر خدا تو
ترا بنمود از خود در جلالش
عیان چون تو ببردی در وصالش
ترا بنمود از خود او بعالم
که شرح او کن از جان تو دمادم
ترا بنمود از خود تا شد او کم
ازو بودت حقیقت گفتگو هم
ترا بنمود از خود ناگهانی
از اودیده چنین شرح و معانی
ترا بنمود از خود تا بدانی
زنی دم تو از اودر لامکانی
تو ذات پاک بیچون خدائی
چو از بود خودت اینجا جدائی
از او گوی و وز او بشنو دمادم
مزن عطار جز یکی از او دم
یکی دیدی تو او بی مثل و مانند
وجود جانت شد با دوست پیوند
یکی شد جانت اندر دیدن یار
نمیگنجد بجز او هیچ دیار
یکی شد بود بودت در بر او
کند درجانت جانان رهبر او
یکی شد جانت اندر جوهر ذات
همه جان گشت اندر دوست ذرات
یکی شد جانت و گم شد دویی باز
بدیدی بیشکی انجام و اغاز
یکی شد جانت اندر نزد دلدار
حقیقت جسم شد زو ناپدیدار
یکی شد جانت ای دل در بقایش
فنا بنگر عیان دید لقایش
یکی شد جانت و جانت بقا دید
نهان کرد و نمود خود فنا دید
یکی شد جانت ودلدار دریافت
بجز خود جملگی دلدار دریافت
چو دیدی ناپدیداری کنون تو
مشو اینجا دمادم در جنون تو
چودیدی دید دیدار خدائی
از این صورت گزیدی تو جدائی
چو دیدی آنچه گم کردی حقیقت
بدیدی باز در عین شریعت
چودیدی یار گم کرده در اینجا
حقیقت بر گرفتی پرده زانجا
چو دیدی یار خود جان جهانی
ترا زیبد کنون سر معانی
حقیقت یار بنمودست دیدار
ولی در بی نشانی ناپدیدار
حقیقت یار بنموست خود را
یکی کرده در اینجا نیک و بد را
حقیقت یار بنمودست رویم
از او باشد حقیقت گفتگویم
حقیقت جز یکی نبود نمودش
یکی باشد در اینجا بود بودش
حقیقت یار ما عین العیانست
ولی از بود پیدا و نهانست
حقیقت یار ما ذات و صفاتست
صفاتش بیشکی دیدار ذاتست
حقیقت یار ما در هر چه دیدم
بجز او هیچ دیگر میندیدم
حقیقت یار ما در جمله پنهانست
نمود جملگی و جان جانانست
حقیقت یار ما با جمله یارست
ولی صورت چو معنی بیشمارست
حقیقت یار ما گویای خود شد
در اینجاگاه او جویای خود شد
حقیقت یار ما جان جهان شد
بر واصل بکل عین العیان شد
حقیقت یار ما گفت و شنودست
اگردانی تمامت بود بودست
حقیقت یار ما هم اولین است
نمود انبیا و مرسلین است
حقیقت یار ما دیدار خویش است
در این اسرارها گفتار خویش است
بسی آوردم و بنمودهام شان
بآخر در فنا بنمودهان شان
بسی آوردم و بشکستم اینجا
ز ذات خود بخود پیوستم اینجا
بسی بنمودم و من بس نمایم
دمادم دید راز خود گشایم
منم پیدا و پنهان گشته درخود
که بنمودم حقیقت نیک و هم بد
دوعالم دیدهام از خود هویدا
ز خود گردم در اینجاگاه پیدا
ز خود مر خود نمودم آشکاره
ز خود در خویشتن کردم نظاره
ز خود گویا شدم در هر زمانم
من اندر هر زبان عین العیانم
ز خود بینایم و دانای اسرار
ز خود بنمودم اینجا جسم و رفتار
ز خودشان جملگی واصل کنم من
نمود خویششان حاصل کنم من
دو عالم دید بیچون من آمد
نمود هفت گردون من آمد
ز خود دائم توانم مینمانم
که من جمله بدید حق رسانم
حقیقت جسم و جان پرداختم من
ز دید خویشتن بشناختم من
حقیقت جسم و جان دیدار ما است
زبان جملگی گفتار ما است
من اندر هر زبان گویای خویشم
من اندر هر دلی جویای خویشم
من اندر دست جمله دستگیرم
خداوند جهان بی نظیرم
نمود من منم خود هیچکس نیست
بجز من هیچکس فریاد رس نیست
نمود من دو عالم آمد و بس
بهشت و عین آدم آمد و بس
جمال خود نمودم عاشقان را
نمایم سالکان و واصلان را
جمال من درون جان ببیند
همه با من ز من در من نشیند
جمال من همه آفاق دارد
نموددیدهٔ عشاق دارد
جمال من ز هر ذرات پیداست
که ذاتم از نمود جمله یکتاست
جمال من عیان جمله آمد
ولی در کل پنهان جمله آمد
جمال من کسی اینجا ببیند
که با من خیزد و با من نشیند
جمال من یکی بیند سراسر
نمود نار و ریح و ماه و آذر
جمال ماست اینجا هر چه دیدی
اگر بینی چنین بیشک رسیدی
جمال ماست اینجا جمله اشیا
منم اینجایگه در جمله پیدا
جمال ماست در خورشید انور
که پیدا میکنم ذرات یکسر
جمال ماست در خورشید تابان
ز دید ماست در هر روز رخشان
جمال ماست اینجا نور او بین
اگر مرد رهی او را نکو بین
جمال ماست کو را میدواند
که تا ناگه بمقصودش رساند
جمال ماست در بدر منیرم
که رخشانست عین بی نظیرم
جمال ماست اندر ماه هر ماه
که نور اندازدم از وی بناگاه
جمال ماست کو را میگدازد
کسی کو تا که خود چون او ببازد
جمال ماست اندر هر کواکب
که رخشانست هر شب این عجائب
جمال ما همه نور و ضیایست
چو گلشنها صفا اندر صفایست
جمال ماست در عرش آمده کل
ز دیدارم ابر فرش آمده کل
جمال ماست در لوحی نمودار
قلم از من نوشته سر اسرار
جمال ماست اندر عین جنت
که دید حوریان ازذات قربت
جمال ماست اندر جان نهانی
که بنمایم همه راز نهانی
جمال ماست چنین دیدار کردست
که اشیا نور ما اظهار کردست
ز نور ماست اینجا جوهر جان
بمانده از نمود خویش پنهان
ز نور ماست دل روشن نموده
در اعیان هفت گلشن رانموده
ز نور ما است عین دیدهٔ راز
حجابم کرد از دیدار خود باز
ز نور خود همه پیدا نمودم
بهرجانب دوصد غوغا نمودم
همه غوغای من بگرفت جانها
نمودم فتنهها اندر جهانها
ندارم جز نمود خود یکی من
که دایمدر عیان کل بیشکی من
ندارم اول و آخر بدیدار
هم آر اول و آخر بدیدار
ندارم اول و آخر نمایم
نمود اول از ظاهر نمایم
ندارم اول و آخر نمودم
در آخر راز جمله برگشودم
ز صنع خود ببودم آشکاره
ز خود کردم یقین در خود نظاره
بدیدم دید خود را من ز اول
در آخر ذات خود کردم مبدل
نمود ذات خود کردم صفاتم
نمودار از نهان دیدار ذاتم
نمود خویش اندر جسم دو جْهان
ز پیدائی شدم در جمله پنهان
بهر نوعی برآوردم نمودم
ظهور آوردم اینجا بود و بودم
نمودم تا مرا از من شناسند
اگرچه جمله بی فهم و قیاسند
نمودم تا یکی گردانم آخر
براندازم نهان دیدار ظاهر
حقیقت یار ما خود رخ نمودست
گره از کار خود او برگشودست
حقیقت یار خود برگفت اسرار
دمادم در یکی معنی بتکرار
همی گوید که من جان جهانم
نمود آشکارا و نهانم
همی گویم که من بشناس و من بین
بجز من هیچ غیری را تو مگزین
همی گوید که من دیدار دیدم
ز خود گفتم یقین از خود شنیدم
همی گوید که من عین وصالم
درون جمله در دید جلالم
جلال من که میداند که چونست
که دید من ز عقل و جان برونست
جلال من یقین جمله آمد
وجود عاشقان از خویش بستد